- ۹۵/۰۵/۳۱
- ۱ نظر
دلم میخواد باز بیام..
سـِ روز پشت سر هم رفتم پیشش و کنارش کار کردم..اونم ی تایم خیلی طولانی..اونقد طولانی که امروز که روز سوم بود صب بدنم فریاد میزد نرو!ولی خب یارِ و دیدنش انرژی گرفتن و انرژی دادن...قرار شد یِ سره نرم برم فقط گاهی سر بزنم ..خب میدونید کلا سـِ هفته مونده تا روزی که اینجام..بعد باز باید برگردم تهران و دانشگاه.
تو این سـِ روز خیلی چیزها رو فهمیدم و یاد گرفتم..چیزایی که بدون رفتن به اونجا نمیشد یاد گرفت..
که الان بخاطر همین چیزها از خواب بلند شدم تا بنویسم و این تجربه عالی رو هیچوقت فراموش نکنم..
اول اینکه بالاخره آدمهایی که میگن وقت نداریم و دارن کار میکنن رو درک کردم.بالاخره فهمیدم چی میشه که یه ادم وقت نمیکنه بره باشگاه یا خرید یا واسه خودش آشپزی کنه..چی میشه...و این محدودیت چه شکلی..
آدم وقتی هی از صب تا شب میره کار میکنه دلش واس همون خانواده ای که ازشون فرار میکنی اغلب هم تنگ میشه.
وفق دادن خودت با شرایط و محدودیت ها واقعا اصلا کار سختی نیس..دلیلش هم اینه که یه سری چیزا رو قبول کردی ک محدودن و هی واسه از بین بردنشون نمیجنگی پس آرامش و اعتماد بنفس بیشتری خواهی داشت...
بیشتر از چیزی که فک میکردم توان دارم و کار ازم بر میاد،کار ازم بر میاد و اینکه باهوش تر و بدرد بخور تر از چیزیم که فکر میکردم...فهمیدم که من به یــِ سری نکات ظریف و به شدت مهمی توجه میکنم که شاید بقیه نبینن و این دیگران واقعا که فکر میکردم باهوش نیستن و ذهن بازی ندارن.
راجع به تو فهمیدم که چقدر فشار کارت بالاس ولی این اصلا چیز بدی نیس.وقتی که من بخشی از کارت و کار بخشی از من باشه داستان کاملا تغییر میکنه و این کنار هم کار کردن فووووق العاده واسم زیبا بود..
شبیه چیزی بود که همیشه از زندگی توقع داشتم و فکر میکردم زندگی باید اینطوری باشه.
همیشه به نظرم یه زندگی دونفره این بوده که دونفر کنار هم تلاش کنن و زحمت بکشن..و بعد تمام این سالها با تو بودن خوشحالم که کارگروهیمون اینقدر خوب جواب داده و میده.
تو سـِ روز از نظر تصمیم گیری در لحظه ازین رو به اون رو شدم..با اینکه همیشه فکر میکردم که من کلا خوب نیستم تو این مورد و حتی مشکل دارم امروز که به اون نقطه از تمرکز همزمان رو همه چیز رسیدم فهمیدم که نه اصلا اینطوری نیس و دلیل این موضوع سبک زندگیم که همیشه تنها بودم بوده.
همه ی اینا باعث شد ادم شاد تری باشم و بیشتر دلم بخواد صحبت کنم و ارتباط بگیرم با ادما و این واسه من گام خیلی بزرگ و فوق العاده ای هست چون من همیشه این مورد رو نقطه ضعف خودم میدونستم و فکر میکردم باید از کارایی که اینطورین دوری کنم ..الان میبینم که نه...اتفاقا من خیلیم خوبم...تو همه چی خوبم اصلا:)
امیدوارم به شدت که ازین به بعد تا این آگاهی از لحظه هه دوباره نرفته هی تو موقعیت های خوبی قرار بگیرم که بتونم ازشون نگهداری کنم..
روابط اجتماعیم ازین رو به اون رو شد و البته یه چیز دیگه که فهمیدم فکر میکنم که بنظر شاید خیلی ها من آدم جذاب و پشتیبانی میام.
آخر از همه باید بگم که
این سه روز به قدری خسته شدم و بدن درد گرفتم که دیگه سرم گیج میرف یه جاهایی یا بیحال میشدم شدیدا..
ولی چیزی که مهمه و به شدت ارزشمنده واسم اینه که من حالم خوب بود.من حاااااااالم خوب بود!با تمام خستگی هاو اعصابخوردی ها و ضعف ها من بودم که حالم خوب بود..من..شبها راحت میخوابیدم...فکرای مثبت جای فکرای منفیموگرفته بودن..لبخند میزدم.
این حال خوب یِ دنیا واسه من میازید...اینکه شب بالبخند بخوابی چون میدونی فردا یک روز کامل و خوب پر از فرصتایی که مدتها منتظرشون بودی عالی بود.
این سـِروز عالی بود:)
وقت خواب که نزدیک شد..تمام فکر های دنیا سراغت میآیند...و نمیروند.و نمیروند..
بمن گفت تو فقط20سال داری و نه قلب سالم و نه روح شاداب...
میدانم که راست میگوید ولی..آزارم میدهد...شاید چون حقیقت دارد..دلم میخواست میگفتم آره ولی اینا واسه الانه...چطور تهران که بودیم..تهران که همش ور دلم بودی...تهران که اون شکلی که میخواستم زندگی کنم زندگی میکردم هرشب گریه نمیکردم یا دست کم خوب بودم؟
هی باخودم فکر میکنم نکند من مریضم؟
سرخوشی و شادابی؟چیزی که وقتی توی دیگران میبینم برایم عجیب است!یا فکر میکنم الان خیلی خوشحالند یا وضعشان خوب است که اینقدر شوخی میکنند...
من؟خواب نمیبرد مرا..خواب نمیبرد مرا..خواب نمیبرد مرا..ولی وقتی برد...بر نمیگرداندم:/
نمیتوانم به تمام جک های عالم بخندم..و توی90درصد عروسی ها و تولد ها شاد نیستم...بلد نیستم شاد باشم...شاد بودنم فرق دارد...به هر چیزی خنده ام نمیگیرد و وقتی هم میخندم همراهی نمیشوم.
تنهام.
به خودم شک دارم...با همه فرق دارم و وقتی میگویم میگویی همه باهم فرق دارند..که این را هم خودم اولین بار گفتم...
ساکتم...وسواس دارم در حرف زدن..در انجام دادن..در رفتن..در آمدن...دائم خودم را سرزنش میکنم برای کاری که انجام داده ام و نمیگوویم بجایش چه باید میکردی..
همه چیز زیادی مهم میشود گاهی..
حساسم..شکننده ام.همش میترسم بشکنم..کاش میشد برای قوی شدن روح هم هم باشگاه رفت.
کارهاشو دیدم و نمیتونم بخوابم..
این جمله ای هست که بار ها و بارها به خودم گفتم.
منظورم از کار،کار هنری هست...یهو به خودم میگم ..عه...تو چه افت کردی!
گاهی فکر میکم شاید باید موضوع هایی رو که دارم اجرا کنم..ایده هامو عملی کنم حتی اگر کیفتشون خوب نباشه..اخه میدونید..شاید به زودی زود رفتم..اونوقت دیگه فرصتشو نخواهم داشت..همین اعتماد بنفسِ رو میخوام دوباره..از خودم زیادددی توقع دارم..به نظرم آدم تو کار هنری باید اون لحظه حس کنه که داره یه چیز فوق العاده خلق میکنه..اگه نه فایده نداره...با غر غر و ناراحتی جلو نمیری.
هیچوقت نذار اینقدر ازت دور بشم که عکس های دونفرمون که اوج لذت و شادی هستن رو فتوشاپ ببینم.
یه روز بیخبری اشکال نداره..دوروز هم..ولی وقتی میگذره و شمایی که باهم ساعت ها همه دنیاروکشف میکردید یک ماهه که یک روز کاملم کنار هم نبودید اوضاع به نظر سخت میرسه..
ولی من مطمئنم که دوباره همه چی بر وفق مراد میشه..دوباره باهم میریم کوه،گردش..جاهای جدید..باز باهم بلند بلند میخندیم..تیم میشیم..و من به صمیمی ترین دوستت دیگه حسودی نمیکنم که چرا هر چند کاری وقت بیشتری رو بااونی..
خوب میدونم که این حق من نیس که اینقدرانتظارت رو بکشم..و خوب هم میدونم که این هم حق تونیس که تو این شرایطی ک به نظر خیلی بد میاد هر وقت منو ببینی بخوام گریه کنم و ازت عصبانی باشم.باید آدم بهتری باشم..باید بیشتر بهت ایمان داشته باشم...آره
با خودم فکر میکنم که اگر کس دیگه ای این پست رو بخونه باورش نمیشه که اون کسی که اینارو نوشته وهمچین دغدغه ای داره منم!
خودمم شاید خجالت بکشم که اینطوری فکر میکنم..ولی آدمارو باید نسبت به شرایطشون سنجید..من یک دانشجوی هنر توی شهر دیگه هستم،به هرحال این هم یک فکره و باید تخلیه شه تا بفهمم چیه!
یه وقت هایی هس توی زندگی آدم که یه سری چیزا بهش هدیه میشه..
مثه دعوت به یه ناهار خوب.. آره داستان اینه که یکی از فامیل ها ما چند تارو دعوت میکنه به ناهار و به حساب یک نفر برای ما پول میریزه..وقتی مبلغ رو نگاه میکنی یه عددی هست که اگر تقسیم بر5نفر بشه میشه یک عدد رند قابل قبول..
من ترجیح میدم ازین پول برای خوردن غذایی استفاده کنم که تجربه نکردم و بخاطر قیمت بالاش شرایطش کم پیش میاد که اینقدر پول به یه غذایی بدم که مال این کشور نیست.از اونجایی که بقیه سلیقشون با من فرق میکنه-یا حوصله چالش ندارن یا با نظر یکی دیگه موافق ترن چون نمیخوان به اون بگن نه-یه رستوران سنتی ایرانی رو انتخاب میکنند...و من هم چون تعداد بقیه بیشتر چیزی نمیگم و میگم برم فقط لذت ببرم.بیخیال...همه گرون ترین غذاهارو سفارش میدن و من میگم که بقیه پولم رو میخوام و یه غذای جدید میخورم که قیمت کم تری داره..خلاصه کلی خوش میگذره و من خوشحالم که هرچقدر کم یه مقدار پول ذخیره برای بدست آوردن تجربه هایی دارم که میخوام..و چون پول خودم نیست با خیال راحت خرجش میکنم!
ولی داستان اینجا تموم نمیشه.شب همه بجز من میرن بیرون خرید..و وقتی برمیگردن میبینم که با باقیمانده پول خودشون رو مهمون کردند و بیرون شام خوردن و اضافه غذاشونم آوردن برای من!در صورتی که من گوشیم کاملا در دسترس بوده!و حالا قیافه حق به جانب در مقابل بنده گرفتن..که میخواس بیای!؟و من باید از کجا میدونستم که شما قراره با پولی که من حرومش نکردم و بخاطرش خوشحال بودم شام بخورید؟
+وقتی آدم از بیرون به داستان نگاه کنه با خودش میگه این دیگه چه دغدغه ایه!واسه بقیه پول غذات ناراحتی؟ولی واقعا این فقط بقیه پول غذاس؟؟نه نیس..این یه دلخوشی بود...که وقتی فک میکنم شما این رو راحت از من گرفتید و حتی زنگ نزدید بپرسید چی میخورم شام!؟
+از یه طرف فک میکنم که خب اونقدر پول زیادی نبوده که بخوام بخاطرش دعوا کنم و این آدما واسه من کارای کمی انجام ندادند تا حالا.و زیاد قشنگ نیس بخاطر پول باشون دعوا کنی
از یه طرف یکی از کسایی که باهامون بوده نسبتا غریبه تر بوده و خب منکه ننمیتونم پولی که تو شکمشونه رو از یک نفر بگیرم!
از طرفی هم فکر میکنم این کاری که اینها انجام دادن خر فرض کردن منه!و اگر کاری نکنم ممکنه دوباره اذیتم کنن...چیکار کنم؟واسم کاری که کردم خجالت آوره!که چرا نمیتونم در صورت نبودن عزیزانی که یکم بیشتر شبیه منن و به شدت جاشون خالی بود این پول رو آزادانه خرج کنم؟
ولی بد یا خوب اتفاقی هست که افتاده..و من نمیدونم چیکار کنم..
وقتی توی اون ااتاق کوچیک سرت روی بالش میذاری...وقتی خونه نیستی و شب میشه..وقتی جایی هستی که اصلا تنها نیستی و دورت پر از آدمه..اون موقع..دقیقا همون موقع که ساعت یک شد..میخوام بدونم چررا اون موقع به جنون نمیرسی؟چرا راحت میخوابی و نمیترسی؟چرا به فردا ها ابمان داری؟
شاید واسه این که میدونم فردا ها باز باتوام...و قرار نیس تمام روزم رو صرف این کنم که منتظر تو باشم و نه اونقدر بیکارم که منتظرتو باشم.به موقعش تورو هم میبینم و حالم خوب میشه..خوشبختی من.. و شب اونقدر خوشحال و خسته هستم که نگران روزهایی باشم که هیچوقت نخواهند اومد و بخاطرشون انرژی وسلامتی با ارزشمو هدر نمیدم.
این جوونی ای که مثل هوای تازس..
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
با خودم فکر میکنم که خب حالا که میدونم چرا باید ی شکلی زندگی کنم که بعدها حسرت بخورم و فک کنم زندگیم رو حروم کردم؟چرا باید با سردرد و گریه بخوابم؟آیا قرص اعصاب خوردن قشنگ تر از آزار دیگران و خودت و تا صب صد بار بیدار شدن نیست؟فک کنم هست..
فک کنم خوردن این قرصها مضر هست..ولی بعد ها مجبور نیستی بخاطر افکار منفی ای داشتی تو شرایط بد زندگی کنی..
گفتنش راحته..ولی ترس از دیدن نگرانی مادر و پدرم ناراحت کنندس..اونم وقتی که بیمه از طرف اونا باشی و اونا دفترچه تو اول و اخر ببینن..و اونقدر پول نداشته باشی که بدون دفترچه بری.
ولی باید خلاص شد ازین وضع...دلم واسه پرواز خیلی تنگ شده...