پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

ساعت دو بامداد 
آخرای شهریور...پنجره اتاق بازه و سرده...
یه لباس گرم برتن و یه پتو مسافرتی روی پاهام.
شیرگرم با دارچین..
واچینگ فرندز..
اَند تینکینگ اِبَـــت چه برنامه هایی برای  یه هفته دیگه دارم...
اِسسمایلینگ..
اند آی کَنت اسلیپ!

اون زندگیمو ازم گرف...زندگیم خودش بود.

فک کنم باید یه پوشه درست کنم تو کامپیوتر یا اینکه یه جعبه توی اتاق...و روش بنویسم که هر دفه حالت بد شد به اینجا بیا..
تا وقتایی که شبها یا بهتره بگم نصف شب ها که حالم بد میشه و هیشکی نیس...و چی بگم...گوش شنوایی که بتونم راحت همه چیو هم بگم نیس..همش نگران تاثیر حرفمم...وقتی حالم خیلی بد میشه و ضربان قلبم روی هزاره و دلم میخواد خودم رو از پنجره پرت کنم پایین یا یه چاقوی گنده بزنم تو دستم یا یه کاری که یکم تخلیم کنه...وقتی اینقد حالم بد میشه باید باید یه جایی باشه..یه جای امن که بهت بگه حرفایی که نیاز داری بشنوی و باید بشنوی...
نمیدونم چرا حالم اینقد بد میشه..احساس میکنم بخاطر خالی نشدن احساسات گهه.

یکی از بد ترین درد ها و شکنجه های عالم...اینه که کسی باعث آزارت شده باشه-حالا چه بدونه چه ندونه-و هر بار که اونو میبینی تمام نفرت عالم تبدیل به عشق بشه و اروم بگیری!
درد داره که بخاطر دوست داشتن کسی اینطوری زجر بکشی و یه احمق به تمام معنا باشی

ازش عصبانی ام...و هی میخوام این عصبانی بودن رو انکار کنم کلا ،که انگار وجود نداره چون ابرازش باعث میشه که ازم فراری بشه و شاید اهمیت نده  و اگه بجای شکایت وقتی کار خوبی میکنه ازش تعریف کنم همیشه جواب بهتری میگیرم..
ولی آخه خداییش این نباید حال و روز منِ لعنتی باشه...تابستون پارسالمو اینطوری حروم کردم...امسال قرار نبود اینطوری بشه..شاید چند هفته کلا مونده باشه ولی من دارم دیوونه میشم و همش فکر میکنم که شاید ادامه داشته باشه...شاید این اهمیت ندادن به من بخاطر کاری که واسه خودم داره انجام میشه ادامه داشته باشه..
و میدونید چیه؟من روحیه انجام خیلی کارا رو ندارم بخاطر اینکه منه لعنتی همش منتظرم که کارش تموم شه و کارش تموم نمیشه و وقتی ساعت ده یازده شب خسته و آشفته برمیگرده خونه و بالاخره باهام صحبت میکنه من تازه انتظارم تموم میشه و میخوام نقاشی کنم یا کتاب بخونم یا هزار تا کار دیگه..که در واقع اونموقع که حسش هم اومده و میتونم کار کنم نباید بکنم چون اولا اون برگشته و من تمام روز منتظر بودم که پیشش باشم و باهاش حرف بزنم و دوما دیگه وقتی برای این کارها نیس و باید بخوابی...
این جوری گند میزنم به روز هام.و شب خوابم نمیبره و تا صب کارای مسخره مثه پرسه زدن تو نت میکنم یا فیلم میبینم و صبح نمیتونم پاشم چون صبح خوابیدم و تا ظهر و وقتی که مجبور نشم بلند شم خوابم و اینطوری احساس بدتری به زندگیم دارم چون دلم واسه خورشید تنگ میشه و خیلی وقته که هوای تازه صبحو حس نکردم و صدای گنجشک هارو نشنیدم...

بعد من تنها میمونم با این :که چرا شاداب نیستم؟چرا زندگی رو جشن نمیگیرم..
این اتفاقی هست که داره برای من میافته و میدونم که به هیچ وجه تمامش تقصیر یک نفر نیس و یه چیز کاملا دوطرفس و میدونم که این مدل زندگی کردم خودم و بیکار بودنه لعنتیِ من احمقع که این رو تشدید میکنه و بزرگ تر میکنه مشکل رو ولی نمیدونم چیکار کنم...
حتی نمیتونم گریه کنم چون نه اونقد تقصیر اون میدونم موضوع رو که موقع گریه ازش ناراحت باشم و دوسش دارم و هزار تا کار خوب واسم کرده...و نه اونقدر دلم میسوزه واسه خودم که بخوام گریه کنم فقط عصبانی ام..
و نمیدونم چه رفتاری باید کرد تا این لعنتی تموم شه.

+دیدن عمری که میگذره بی مصرف حتی بدون اینکه پول هیچهایکتو در بیاری خیلی غم انگیزه
 حروم کردن تمام خوبیای تو...هنری که هیچوقت تبدیل به واقعیت نشد...دیده نشدن لعنتی....روزهایی که توش هیچ اتفاقی نیافته همش غم انگیزه...پسرفته....واس همون اینقد ناراحتم

کاش بهم انرژی میدادی..چون تو میتونی راحت حالم رو خوب کنی و نذاری اینطوری پیش برم.ولی نمیدونم چطوری..

گاهی وقتها نخوابیدی چون استرس داری و از آینده میترسی..گاهی هم لبخند داری و نفس عمیق میکشی...همینطور که داری به روز های خوب پیش روت فکر میکنی...
وقتی برای رویا پردازی کردن بیداری ینی اونقدر امید داری که تو دل شب تاریک تو احساس امنیت میکنی و همه چی رو به زیباترین شکلش میبینی...

خوشبختی و احساس خوب میدونی کی هست؟ووقتی که داری با خودت غر غر میکنی و یهو یه برگ تو از تو  وسایلت میافته پایین..یه برگ پاییزی خشک شده..پشتش نوشته آبان 93..بارون همراه با تو....و یادت میاد که خدای من دوسال ازون روزها گذشته..و آروم میشی..یادت میاد که چقدر میترسیدی ادامه نداشته باشه و میبینی ادامه داشته و باهم بودید..

توو؟
تو طلوع آفتاب یه صبح بارونی تویِ بهاری..
تو اون اشعه های خورشید هستی که از درز ها وارد یه جای تاریک میشن و زندش میکنن..
تو؟
تو زیباترین لبخند منی..
تو مثل اون نسیمی هستی که تو شمال با خودش بوی ترنج هارو حمل میکنه...که موهامو با خودش میبره..
تو مثل یه دشت بزرگی پر از شقایق
تو مثل حس خوب تمام وقتهایی هستی که بالاخره آدم  بعد از تکاپو برای رسیدن به خوشبختی میگیره..
تو همسفرمنی...

مث دوتا پرستو که پرواز میکنند تا عمق آسمون آبی.


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید