خانه....این قفسه خانه است...
نمیدانم چرا همیشه دل کندن از خانه آدم را غمیگن میکند...مگر نه اینکه من هزار جا خانه دارم؟
مگر نه اینکه اکر قرار باشد برایش غمگین شوی روزی هزار بار فرو خواهی ریخت؟
خانه...؟اینجا خانه است...اتاقم خانه است...فلان پارک تهران..فلان کافه...فلان کلاس دانشگاه...آغوش یار...اینها همه مگر نه خانه اند؟
چرا اینقدر دلکندن سخت میشود گاهی؟
چرا ووقتی میدانی که بر میگردی و باز شاد خواهی بود..وقتی که میدانی خانه ی جدیدت پر از خوشبختیست باز غمگین میشوی؟
خانه چه مفهوم غریبی..خانه برای پرنده ها و برای من یعنی دلکندن...
دلکندنی همیشگی...و به تکرار.
من در این دنیا هزار جا خانه دارم و وقت رفتن هیچ جا خانه ی من نیست!
کاش میشد آدم ها میتوانستند..کاش من میتوانستم خانه ام را با خودم ببرم... و خانه ام در من باشد..شادی و خوشحالی و خوشبختی مکان نباشد..من باشم...آنوقت هیچگاه برای رفتن غمگین نمیشدم چرا که شادی غم نمیشناسد.