پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

ناراحتم!
رفتن رو دوست ندارم.
مخصوصا که هیچ دلیل عاطفی ای براش ندارم..و به همون دلیل عاطفی ناراحتم از رفتن
موندن رو هم دوست ندارم.همه چی داره آزاردهنده میشه.کنترل شدن رو دوست ندارم.باید آزاد باشم.
مجبورم برم.دلم نمیره بلیط بگیرم.کاش میومدی.کاش معجزه میشد

وقتایی که دورم پرتره اگ ادمای صمیمی ای باشن حالم خیلی بهتر میشه به نظرم حال من میتونه خوب باشه فقط باید خودم خوب نگهش دارم.

بودن با اون حالمو خوب میکنه

ترس چیز خوبی نیس...


شبها وقتی ساعت از3ونیم رد میشود خواب از سرم میپرد و میل به زندگی ام زیاد میشود!
اینگونه است که دنیا میرود و من به  دنبالش میدوم.

تصور کنید افسردگی شبیه یک پوسته باشد که دورو بر مرا میگیرد.دورم میبندد و بالهایم دیگر نمیتوانند تکان بخورند.یک پوسته ی کدر قهوه ای-خاکستری،شبیه به گرد و خاک و بسیار کهنه.
دورم میبندد و من حوصله ی تکان خوردن ندارم چون وقتی این پوسته دورت میگیرد تکان خوردن خیلی سخت تر از بقیه وقت ها میشود.
کل سال را منتظر روزی باشی و آرام آرام دورت بسته باشد.
برای خودت برنامه بریزی تا بیشتر از پتانسیل های خودت استفاده کنی و این پوست دورت ببندد.
هر بار که دورت گرفت..هر بار که حالت گرفت تنها راه نجات چیست؟
مثل یک کرم ابریشم باید پیله را بشکافی...در عین اینکه خواب خیلی راحت تر است باید با خودت-با آن روی خودت-بجنگی،پیله را بشکافی.
نجات دادن خودِ آدم از همچین شرایطی کار آسانی نیست ولی یک حرکت ساده کافی است تا از خواب سردی که در آن هستی راحت بشوی..
فقط یک حرکت ساده
وگرنه این پوسته بار ها دورت میپیچد و باید برای شکستنش محکم تر ضربه بزنی.
یک حرکت ساده..یک اجبار ساده کافیست تا به زندگی برگردی

انتخاب با خود توست

همش نیاز به یاد اوری دارم همش..و با گفتن یه جمله حل نمیشه.