پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

این سه روز فوق العاده بود..از فوق العاده ترین وقتهای زندگیم بود...
یکی از رویایی ترین سفر های زندگیم بود...واقعا فوق العاده بود همه چی..
سبز سبز سبز بود همه جا و مه بود و هوا عاااالی بود..بارونش شبیه نوازش بود.انگار تمام مدتی که توی مه بودم نوازش میشدم از طرف خدا.از طرف طبیعت انگار در آغوش  تمام انرژی های مثبت عالم بودم..
اینکه تونستیم هیچ هایک کنیم اینکه کوله به این بزرگی رو نه تنها تونستم بلند کنم که حتی تونستم حملش کنم و باهاش از کوهای فوق العاده زیبای سبز اولسنبلانگاه بالا برم!
یه حالی بود همه چی...انگار تمام فکرا و حسای تویه سرم اومده بود واقعی شده بود!همه ی آدما خوب و مهربون !تمام دنیا سبز..گلهای شقایق..گاو های خوشحال...و یک حس هم خوانی فوق العاده!حس بازگشتن به منشا و منبع اصلی...
حس اعتماد بنفس برای اینکه بگم آره من درس میگفتم...آره من قشنگ فکر میکنم...آره فکر میتونه تبدیل به واقعیت شه
هر وقت حالت بد بود این رو تصور کن:
از خواب بیدار میشی...توی چادری..بدنت بخاطر سرمای بعد از ظهر درد میکنه ...خواب نبودی انگار داشتی چرت میزدی فقط..بلند میشی میشینی...یهو قلبت وا میسته..توریه چادربستس و از پشتش آسمون..وای آسمون...شبیه افسانه ها شده!
بلندش میکنی..مجبورش میکنی لباس بپوشه..خستس بخاطر پیاده روی روز و حمل کوله های سنگینی که کلی وزن میندازه روی کمر و کتف و شونه ها و پاها و راه رفتن از سربالایی روسختتر میکنه..امروز کلی زیر بارون خیس شده...ولی وقتی اصرار میکنی میگه باشه و لباس میپوشه!کفشابخاطر رطوبت زیاد هوا و مه یک ساعت پیش خیسه و تو چادره...هدلایت تو چادر رو خاموش میکنیم و بعدش سریع زیپ چادر رو باز میکنیم.میریم بیرون.میبندیمش سریع...با اینکه قرص ویتامین ب خوردیم بازم احتیاط برای جلو گیری از نیش پشه بد نیس!حالا هدلایت رو روشن میکنیم تا بتونیم کفشامونو بپوشیم...خاموش میکنیم...انگار روی یک سیاره دیگه ایم!
برای اولین بار در عمرم این همه ستاره با هم میبینم.قشنگه...فوق العادس...راه شیری کاااملا پیداس...آسمون یه طوریه که نمیشه ازش چشم برداشت!انگار واقعی نیس..یا نه انگار زمین واقعی نیس!
تمام چیزایی که دیدم و شنیدم از آسمون و نجوم دیده میشه...بهم دب اکبر و اصغر رو نشون میده...صورتهای فلکی رو نشون میده...شهابها یکی یکی میافتن و با چشمای عادی خودم میبینمشون!
ساعت4صبحه...تمام چراغها خاموشند...همه جا ساکت ساکت ساکت ساکت...گاو هاخوابیدند...آدمها خوابیدند...و فقط ماییم...ماییم با یک آسمون فوق العاده زیبا
برای اولین بار در عمرم توی دل شب احساس آرامش میکنم و شب رو واقعا دوست میدارم.
بهت میگم میدونستی گیاها هرچی شب سردتر و تاریکتر میشه علائم حیاتیشون بیشتر میشه؟!چون در واقع دارن به روز نزدیک میشند...
شب سرده...دماغم تمام شب یه میزنه و فقط آغوش اون هست که میتونه هر دومون رو گرم نگه داره...

  • blue flying sh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی