پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

از زندگیم اینجا اصلا خوشم نمیاد
همه چی آزارم میده
کسی چیزی نمیگه ولی میدونی دارن به چی فک میکنن و نگاه ها خیلی عذاب آوره!مث شرلوک که میگف داری بهش فک میکنی این عذاب آوره
توی همچین شرایطی که همش دار قضاوت میشی..شاید هم بخشیش تو ذهن خودمه ولی کلا زیاد نمیتوونم کول برخورد کنم
اینکه اینجا زندگی کنم وابستگی ای میاره که ازش متنفرم و واقعا ارامشم رو گرفته
من به کمک احتیاج دارم!
همش خودم رو به خواب میزنم تا با کسی یا چیزی مواجه نشم!دلم برای تهران خیلی تنگ شده..
میدونم که باید بگم اینو براشون که من نمیتونم اینطوری.
من دختر خونه نیستم به خدااا!
من یه آدم آزادم که یک جا بند نمیشه و همش یا در تلاش تکاپپوعه یا سفر!
من اون ادمی نیستم که یک روز کامل فقط فیلم ببینمو همچنان حالم خوب نباشه یا چیز دیگه ای رو ترجیح بدم.
من به کمک احتیاج دارم!
به انرژی مثبت فراوان احتیاج دارم.
مشکل از خوابیدن نیس...خیلی روحیع خیلی!
خوبم؟نمیدونم!انگشتای پام یخ کرده و بدنم قاطی کرده!
تا صبح بیدارم و تا عصر خواب.
کلی قبل از اومدن  تابستون از اومدنشش ترسیدم که اینطوری هومسیک نشم!اند هیر آی اَم!!!!!آل هوم سیک:/

نمیدونم دقیقا دردم چیه!ولی میدونم اگر این همه تایم رو تنها و به بطالت نمیگذرووندم و میتونستم احساسات و افکارم رو با کسی شیر کنم خیلی بهتر بودم.
اگه این همه از آخرین باری که طبیعت بودم نمیگذشت حالم بهتر بود!
باید سرزنش بشم من!
من قرار بود وسط مرداد برم تهران و کارامو نشون استادام بدم!و اوه اینجارو الان تقریبا وسط مرداده و من نه تنها کار نکردم که نا امید و بی انگیزه ام و فراموش کردم نقاشی کردن چه حسی داره!
احساس خوبی ندارم نسبت به خودم
احساس میکنم اعتماد به نفسم پایینه.دوستای زیادی ندارم و تنها.کار  ودرامد ثابت ندارم در صورتی که برام خیلی مهمه!دوس داشته نمیشم به اندازه کافی!
مسخرس ولی همش خودم در از دیدگاه اون به بدترین حالت میبینم!و این خیلی خیلی خیلی حالم رو بد میکنه!"
چرا/؟چون من هنریم.فرق دارم.خودم رو تربیت کردم که کپی از دیگران نباشم وبرای رفتارام فکر کنم...و زیاد اجتماعی نبوودم چوم چیزایی رو میدیدم که نمیخواستم اونطوری باشم و این همه احمق بودن ازارم میداد..بنابرین بعد از گذشت زیمان روابط اجتماعیم ضعیف شد و با کسایی که دوس داشتمم معاشرت نکردم!
حالا همش با خودم فک میکنم از دید یه ادم احمق ک متاسفانه یه سری قدرتها رو داره چ شکلیم؟چرا اینقدر منو رد میکنه؟
من چرا ادم نمیشم تا این فکرای مسخره اینقدر نیاد سراغم؟
من باید نقاشی کنم و برم بگردم این شهرو..خوب میدونم خیلی جاها و چیزا هس که هیچوقت ندیدم...باید بهتر باشم...
باید فردا برم و اموزش رو شروع کنم!درست نیس بخاطر روزمرگی اینقدر ادمارو منتظر بذارم
من باید به اینکه کپی نیستم افتخار کنم"
به اینکه تویه سری کارها واقعا مهارت دارم!
به اینکه پای اعتقاداتم وایمیستم و گیاهخوارم.حتی اگه مجبور باشم هر روز کلی وقت سره درست کردن غذا بذارم!