پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

عچب چیز خوبی نیس این عدم اعتماد!حس اینکه یکی داره دس میندازت.ولی من چرا باید همچین حسی د باشم.

حس دوس داشته نشدن.تکراری شدن.

حسادت به ادمای دیگ

دلتنگی

عطش لعنتی 

.میترسم منو به اندازه ای ک احتیاج دارم دوس نداشته باشی

امروز با اون صبحت کردم.
مهربون مث همیشه.تو ذهنم یه آدمیه شبیه پائولو کوئیلو!
برام حرف زد.فقط برای من.میگفت نقاشی ای ک آدم میکشه مهم نیس.مهم غرق شدن تو نورها و سایه هاس!مهم این حسه که میبینی طبیعت ب این عظیمی وجود داره...
قابل ستایش واسم این استاد.
بهم گفت توهم کارت خیلی خوبه.خوب کار میکنی کار کن.  و شاید نمیدونس این حرفش برام چقد ارزش داش
میگم چیکار میکنی ک حس کارات اینقد خوبه
میگه از خدا خواستم.بهم داد‌.ب همین راحتی!
دوسش دارم و ازینکه دوترم باهاش درس به این مهمی داشتم احساس خوشبختی میکنم:)

انتظار انتظار...این انتظار لعنتی...این سردرگمی کسل کننده

وقتی منتظر کسی هستی که هیچ توضیح کاملی بهت نمیده و تو باید اعتماد کنی

دیر شده..نیمه چپ بدنم درد میکنه

هوا خوبه‌باد گرد میوزه.آفتاب گرمه.ناهار خوردم.نگرانشم.چرا نمیاد.ینی چیشده؟چی اذیتش کرده امروز؟چرا کارش اینقدز طول کشید.

این همه معطل میشم و چیزی نمیگم.و وقتی من معطلش میکنم تا چند ساعت معذرت میخوام.نمیفهمم اوضاع رو.

مردم میان..میرن.پول درمیارن.پول خرج میکنن.

دلم براش تنگ شده.پس چرا نمیاد

بیا دیگ

چته؟چیکاری؟چرا حرف نمیزنی؟چرا اینقد بد اخلاقی؟چرا اینقد ازم فرار میکنی؟
ینی یه راه رفتن و رفتن ساده ی شوخی شوخی اینقدر دردناکه؟چرا اینقد تنبیهم میکنی؟
برگرد به من
دلم برات تنگ شده
باز من رو نگاه کن
برام بخند
دلم واسه ستاره های توی چشات تنگ شده
چیشده؟اون شب خواب میدیدم مامانم مرده..توخواب هی باورم نمیشد.جای خالیش حس میشد..خیلی وحشتناک بود.ناراحت بودم برای تمام کارایی که نکردم.حرفایی که نزدم.برای تک تک چیزها...بعد که بیدار شدم یاد تو افتادم...ینی چقد درگیری؟چقد وحشتناکه زندگیت؟چقد ترسیدی؟احساس عدم حمایت میکنی؟که اگه کم بیاری هیشکی نیس کمکت کنه.
به چشمم دیدم امروز که داری سعی میکنی حواس خودتو پرت کنی..وقتی داشتی متن سنگ قبر پدرتو تنظیم گفتی هیچوقت فک نمیکردم به همچین چیزی فک کنم..واسه همچین چیزی طرح بزنم..و من باز غرق حرف و کلمه میترسیدم بهت بگم چیزی.میترسیدم بدتر شه..واس اون روزی که خبر مرگشو شنیدی بقلم اومدی گریه کردی...مث یه پسر بچه کوچولو...چقدر دوسم داشتی...چقد من مهمم که تکیه گاهت بودم..چقد واست اهمیت داشتم که حسرت اینکه منو ندید رو میخوری..و چقدر این لحظه ها که کم حرفی سختمه...
دوس ندارم اینقد تو فکر فرو بری.میترسم.میترسم کار دست خودتو من بدی.
دوس دارم حالت خوب باشه..دوس دارم کمکت کنم.
دوس دارم با من حرف بزنی..خیلی آزار دهندس بی توجهیت.
به دوست داشتنت احتیاج دارم..محتاجتم....دوس دارم ببینم و بدونم که توهم منو میخوای.دوس دارم بهت نزدیک باشم نه اینکه ازم فرار کنی..
باش لطفا...بامن باش..باتو هستم...
فردا یه روز تازس...پیشم باش..من سعیمو میکنم که توروخوشحال کنم و للبخند بیارم به لبات

امروز زندگی را چشیدم.
لحظه لحظه هوای تازه را بو کردم و تا آخر فرو دادمش.تمامم تازه شد.
تا جایی که جان داشتم از کوه ها بالا رفتم و هی راضی نمیشدم.هی کم بود.هی دلم میخواست بیشتر بروم.آنقدر رفتم تا تمام شد و پاهایم درد گرفت.آنقدر رفتم تا نفسم گرفت.آنقدر رفتم که دیگر تمام شدم.و بهشت آغاز شد.
طبیعت.طبیعی.گیاهان خودرو.گیاهان وحشی.پرنده ها.خرگوش صحرایی.هوای سردو تازه با تکه های ریز یخ.بوی پونه و گل.پروانه ها.....و تو.. وتو... و تویی ک کنارم هستی.کنار من.مواظب من‌.حمایت کننده ی من.با آن چشمها.و دست ها.و دوست داشتن خیلی زیادت.دوست دارم.خودم را رها کردم.آفتاب پوستم را بوسید.باد نوازشم کرد...وتو..وتو...وتو....تو خدایی..تو امروز خدا بودی...تو درون مرا پر از عشق کردی...تو..لطیف تر از گلها..قوی تر از کوه ها..قشنگ تر از باران...تو بمن عشق میورزیدی و من با همه ی روحم فریاد خوشبختی زدم.خوب میدانم که زمین و درختان و خدا همه شنیدند فریادی را که هیچ آدمی با گوش نمیتوانست بشنود.
امروز من غوطه ور در خوشبختی آواز خواندم.و روحم لحظه ای آرام گرفت.
پاهایم درد وحشتناکی دارند.خوابم نمیبرد.سرما خورده ام.ولی خوشحالم.و خوشبخت ...و خوشبخت....و خوشبخت.