پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

باید اینو یاد بگیرم که تو شرایطی که هیچ کسی دوروبرم نیس از خودم در برابر انجام ندادن هیچ کاری و منتظر دیگران بودن...محافظت کنم..چون حالمو بد میکنه.
همینطور باید اونقدر هدف و انگیزه تو زندگیم داشتته باشم که وقتی یه برنامه ای کنسل شد یا از چیزی ناراحت شدم دلم نخواد بخوابم..
و یاد بگیرم از جای گرمم بیام بیرون.
اینارونوشتم چون باید یادم بمونن.
+من با هم اتاقیام اکی نبودم.باعث اذیتم بودن.شاید منم بودم چون باهم فرق داشتیم..من آدم رو راستی ام و  از حقیقت دفاع مییکنم..
خیلی خستم نمیتونم بنویسم
فقط بگم که امشب یکی از دوستام بهم زنگ زد گف شرایط اتاقموون ایناس..یه اتاق دیگه .همونایی که دنبالش بودمو داشتم از زبون کس دیگه ای میشنیدم..همونایی که بخاطرشون داشتم سرزنش میشدم! میتونید تصور کنید که چقدر خوشال شدم.باید از منطقه امن خارج شد..آیم ردی تو فلای
-----
فک میکردم رفتم و تموم شده ولی اینطور نیس..فک میکردم دیگه لازم نیس کاری کنم و تصمیمم قطعیه!ولی انگار نه..انگار میترسم

I was here for a momment
.and then i was gone.
(the lovely bones)
اگه دیگه نباشم چی؟هیچوقت تاحالا جدی بهش فکر کردی؟اگه فقط قرار باشه یه ثانیه یه دقیقه یه ساعت یه روز یا ماه یه سال..دیگه زندگی کنی چی؟
اگه هیچوقت پیر نشی..اگه هیچوقت نتونی واسه خودت خونه داشته باشی چی؟اگه هیچوقت یه هنرمند نشی..اگه هیجوقت نتونی باهاش بخوابی..اگه هیچوقت تویه خونه خودت نون تست فرانسوی درس نکنی؟اگه هیجوقت رویه یخچال خونت پر از عکس های سفرهات نباشه؟اگه هیچوقت هیچ کاری نتونی به نفع فقرا یا هرچی و هر کی بکنی چی؟
بهش فکر کردی؟اگه شب بخوابی و صبح..دیگه صبح نشه؟
داستان قلبم باعث شد..یکم..حداقل یکم بهش فکر کنم..اگه فردا بیدار شدن و دیدن تو نیستی...دوس نداشتی هیچی باقی بذاری؟هیچکس هیچوقت پست های  خصوصی وبلاگت رو بخونه؟
اگه بیدار نشی..هیچ کسی رمز ایمیل هات وبلاگهات..گوشیت..واتس آپ و تلگرامت رو نداره..هیچکسی نمیفهمه که باید چیکار کنه و تو چی میخواستی..بعد اونموقع به چه زحمتی میخوای به آدما بفهمونی خواستت چی بود..
مگه مهمه که چند سالته؟ا
چند وقتیه که هر روز از خواب بیدار میشم و به خودم فوش میدم..خودم رو تحقیر میکنم..
میگم کجایی؟چیکار داری میکنی...باز که گمی...کی قراره پیدا شی؟هدفات کو؟دنبال کدوم دسته داری میری؟
 دسته؟من دنبال هیچ دسته ای نمیرم...من تنهام..ولی..گمون نکنم هیچ پرنده ای بتونه بدون دسته بره جلو..تنهایی..هرچقدرم قوی باشی ضعیفی..مجبور نیستی دنبال دسته ای بری..مجبور نیستی پروی کنی..میتونی هنوزم همون آدم سرکش بمونی و بگی نه..من نمیخوام این شکلی باشم..میتونی هنوزم به آدما گیر بدی..میتونی باهاشون دعوا کنی که چرا نقاب میذارن..
میتونی همرو مسخره کنی..از نظر من این حق رو داری..ولی یادت باشه...تنها نرو..راهت رو پیدا کن..اگه میخوای راه جدیدی بری باید تو رهبر اون دسته باشی..
بمن غر نزن که من رهبری بلد نیستم..فک کنم هر آدم سرکشی بلد باشه رهبری کنه.وچرا؟چون تک تک رفتار ها و کارهایی که تو زندگیت انجام میدی از خودته...کارهای بی معنی نمیکنی..تو مثل خیلیا یه رباط نیستی که یه کاری رو انجام بدی چون بقیه انجام میدن..پس اینو بدون اگه قرار باشه رهبری یه دسته پرنده رو به عهده بگیری و یه راه جدیدی رو پیش بگیری بهترین و تنها کسی که میتونه اونو برونه فقط تویی...
خدا...خالق توست..و بهترین کسی که میتونه هدایتت کنه خودشه..
تو..خالق یک راه جدیدی که خدا توی تو گذاشتش..و ..

تا کی بمونم تو این خواب..تو این خواااب عمیق..این خواب سیاه یا شاید خاکستری یا شاید پر از رنگ های چرک؟تعجب میکنم که چطوری اجازه دادی اینقدر بخوابی..تو که یه دنبال کننده نیستی..چرا با بقیه چشاتو بستی..
اگه هم چشات بازه..لطفا.به خودت ثابت کن...

رفتن هیچ وقت کار آسونی نبوده  و نیست...و شاید هیچوقت نباشه..
مسخرست ولی من دیگه قادر به ادامه در بلاگفا نبودم..اولین باریه که کسی یا چیزی رو ترک میکنم..و بخاطر خودمه..
پس..
بلاگفای عزیزم..منو ببخش..5سال تمام با تو زندگی کردم..شایدم بیشتر بود..نمیدونم..ولی به هر حال..حالا من اینجام.کوچ کردن رو یاد گرفتم..
قلبم داره تند میزنه و به قفسه سینم میکوبه..دیروز بهم هولتر وصل بود..نمیدونم اگه الان وصل بود چی ثبت میکرد؟
کاش هولتر میتونست به جای ضربان قلب حرفاشو ثبت کنه..اونوقت دیگه تند نمیزد..اگه هم میزد من میدونستم باید چیکار کنم.
من..من یه آدمی بودم و شاید هنوز باشم که با وبلاگ نوشتن تفکر میکردم..
ینی کسی ام که وقتی مینویسم تازه می فهمم توی ذهن شلوغم چه خبره..گاهی وقتا ذهنم شبیه موهایی میشه که تویه برس به هم دیگه گیر میکنند..یه توده ی بزرگ که حتی دیگه هویت مو بودن رو نداره..ولی وقتی مینویسم کم کم موها جدا میشه..چجوریشو نمیدونم..
ولی میدونم که نیاز دارم بنویسم..بعد از مدتها..هر جا که باشم..
و هر طوری قرار باشه که من زندگی کنم..باید بنویسم..تا بمونم..تا بتوونم دووم بیارم..تا بتوننم فکر کنم و بتونم نفس بکشم.

داشتم خیلی عادی فیلم میدیدم..فیلم..فیلم بعدی..بعدی...بعدی...بیکارم دیگه..ترم تموم شده..و من تنهام..بالاخره تنهام.
ولی...به خودم گفتم..این؟این چیزی بود که میخواستی؟میخواستی تنهاباشی تا فیلم ببینی؟اونم فیلم هایی که قبلا تقریبا دیده بودی؟میخواستی تنها باشی که وسط اتاق ولو شی؟
تنها شی تا تمام پولتو خرج خرید خوراکی کنی؟
حتی اگه آدم نیاز داشته باشه به اینا...فکر میکنم بیشتر از اونچه که باید خوی افسرده و بیخیالمو رها کردم..قرار ما این نیست..
نیاز داشتم بنویسم..خیلی وقته نیازش هست..خب من این شکلی بزرگ شدم..ولی انگار خونمو-وبلاگ قبلیم-خراب کرده بودن.پس..
وقتی دیدم قادر نیستم درستش کنم با اینکه متنفرم از اینکه اینقدشروع کنم و به پایان نرسونم یه خونه جدید ساختم.
و اینبار...