پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

پرنده ی آبی..

اینجا مکانی ست برای من..تا نفس بکشم.

چته؟چیکاری؟چرا حرف نمیزنی؟چرا اینقد بد اخلاقی؟چرا اینقد ازم فرار میکنی؟
ینی یه راه رفتن و رفتن ساده ی شوخی شوخی اینقدر دردناکه؟چرا اینقد تنبیهم میکنی؟
برگرد به من
دلم برات تنگ شده
باز من رو نگاه کن
برام بخند
دلم واسه ستاره های توی چشات تنگ شده
چیشده؟اون شب خواب میدیدم مامانم مرده..توخواب هی باورم نمیشد.جای خالیش حس میشد..خیلی وحشتناک بود.ناراحت بودم برای تمام کارایی که نکردم.حرفایی که نزدم.برای تک تک چیزها...بعد که بیدار شدم یاد تو افتادم...ینی چقد درگیری؟چقد وحشتناکه زندگیت؟چقد ترسیدی؟احساس عدم حمایت میکنی؟که اگه کم بیاری هیشکی نیس کمکت کنه.
به چشمم دیدم امروز که داری سعی میکنی حواس خودتو پرت کنی..وقتی داشتی متن سنگ قبر پدرتو تنظیم گفتی هیچوقت فک نمیکردم به همچین چیزی فک کنم..واسه همچین چیزی طرح بزنم..و من باز غرق حرف و کلمه میترسیدم بهت بگم چیزی.میترسیدم بدتر شه..واس اون روزی که خبر مرگشو شنیدی بقلم اومدی گریه کردی...مث یه پسر بچه کوچولو...چقدر دوسم داشتی...چقد من مهمم که تکیه گاهت بودم..چقد واست اهمیت داشتم که حسرت اینکه منو ندید رو میخوری..و چقدر این لحظه ها که کم حرفی سختمه...
دوس ندارم اینقد تو فکر فرو بری.میترسم.میترسم کار دست خودتو من بدی.
دوس دارم حالت خوب باشه..دوس دارم کمکت کنم.
دوس دارم با من حرف بزنی..خیلی آزار دهندس بی توجهیت.
به دوست داشتنت احتیاج دارم..محتاجتم....دوس دارم ببینم و بدونم که توهم منو میخوای.دوس دارم بهت نزدیک باشم نه اینکه ازم فرار کنی..
باش لطفا...بامن باش..باتو هستم...
فردا یه روز تازس...پیشم باش..من سعیمو میکنم که توروخوشحال کنم و للبخند بیارم به لبات

امروز زندگی را چشیدم.
لحظه لحظه هوای تازه را بو کردم و تا آخر فرو دادمش.تمامم تازه شد.
تا جایی که جان داشتم از کوه ها بالا رفتم و هی راضی نمیشدم.هی کم بود.هی دلم میخواست بیشتر بروم.آنقدر رفتم تا تمام شد و پاهایم درد گرفت.آنقدر رفتم تا نفسم گرفت.آنقدر رفتم که دیگر تمام شدم.و بهشت آغاز شد.
طبیعت.طبیعی.گیاهان خودرو.گیاهان وحشی.پرنده ها.خرگوش صحرایی.هوای سردو تازه با تکه های ریز یخ.بوی پونه و گل.پروانه ها.....و تو.. وتو... و تویی ک کنارم هستی.کنار من.مواظب من‌.حمایت کننده ی من.با آن چشمها.و دست ها.و دوست داشتن خیلی زیادت.دوست دارم.خودم را رها کردم.آفتاب پوستم را بوسید.باد نوازشم کرد...وتو..وتو...وتو....تو خدایی..تو امروز خدا بودی...تو درون مرا پر از عشق کردی...تو..لطیف تر از گلها..قوی تر از کوه ها..قشنگ تر از باران...تو بمن عشق میورزیدی و من با همه ی روحم فریاد خوشبختی زدم.خوب میدانم که زمین و درختان و خدا همه شنیدند فریادی را که هیچ آدمی با گوش نمیتوانست بشنود.
امروز من غوطه ور در خوشبختی آواز خواندم.و روحم لحظه ای آرام گرفت.
پاهایم درد وحشتناکی دارند.خوابم نمیبرد.سرما خورده ام.ولی خوشحالم.و خوشبخت ...و خوشبخت....و خوشبخت.
ناراحتم!
رفتن رو دوست ندارم.
مخصوصا که هیچ دلیل عاطفی ای براش ندارم..و به همون دلیل عاطفی ناراحتم از رفتن
موندن رو هم دوست ندارم.همه چی داره آزاردهنده میشه.کنترل شدن رو دوست ندارم.باید آزاد باشم.
مجبورم برم.دلم نمیره بلیط بگیرم.کاش میومدی.کاش معجزه میشد

وقتایی که دورم پرتره اگ ادمای صمیمی ای باشن حالم خیلی بهتر میشه به نظرم حال من میتونه خوب باشه فقط باید خودم خوب نگهش دارم.

بودن با اون حالمو خوب میکنه

ترس چیز خوبی نیس...


شبها وقتی ساعت از3ونیم رد میشود خواب از سرم میپرد و میل به زندگی ام زیاد میشود!
اینگونه است که دنیا میرود و من به  دنبالش میدوم.

تصور کنید افسردگی شبیه یک پوسته باشد که دورو بر مرا میگیرد.دورم میبندد و بالهایم دیگر نمیتوانند تکان بخورند.یک پوسته ی کدر قهوه ای-خاکستری،شبیه به گرد و خاک و بسیار کهنه.
دورم میبندد و من حوصله ی تکان خوردن ندارم چون وقتی این پوسته دورت میگیرد تکان خوردن خیلی سخت تر از بقیه وقت ها میشود.
کل سال را منتظر روزی باشی و آرام آرام دورت بسته باشد.
برای خودت برنامه بریزی تا بیشتر از پتانسیل های خودت استفاده کنی و این پوست دورت ببندد.
هر بار که دورت گرفت..هر بار که حالت گرفت تنها راه نجات چیست؟
مثل یک کرم ابریشم باید پیله را بشکافی...در عین اینکه خواب خیلی راحت تر است باید با خودت-با آن روی خودت-بجنگی،پیله را بشکافی.
نجات دادن خودِ آدم از همچین شرایطی کار آسانی نیست ولی یک حرکت ساده کافی است تا از خواب سردی که در آن هستی راحت بشوی..
فقط یک حرکت ساده
وگرنه این پوسته بار ها دورت میپیچد و باید برای شکستنش محکم تر ضربه بزنی.
یک حرکت ساده..یک اجبار ساده کافیست تا به زندگی برگردی

انتخاب با خود توست

همش نیاز به یاد اوری دارم همش..و با گفتن یه جمله حل نمیشه.

سال جدید؟

سال داره نو میشه و من خونه تکونی ،قلب و مغز تکونی نکردم

دلم میخواد امسال کارهای بیشتری یاد بگیرم.کمتر فکر کنم
مثلا یه ساز یاد بگیرم.زبانمو یکم ببرم جلو.بعد مثلا تیر اندازی یاد بگیرم یکم. بیشتر سفر برم.بیشتر نقاشی کنم.
بیشتر معاشرت کنم.گاهی وقتا بیشتر بروز بدم

بیشتر حرفی برای گفتن داشته باشم.
قوی تر بشم
بیشر به ظاهر و سلامتیم برسم.

دیدن زندگی آدمهایی که کار های زیادی در طول عمرشان انجام داده اند به شدت لذت بخش است.
دیدن کسانی که نگران وقت و عمرشان-نه صرفا زمان حال-هستند وپر از امیدو انرژی به جلو میتازند

نور و امید چیزی هست که اگر داشته باشمش چه ها که نمیکنم...مشکل آنجاست که این دنیا را نمیتوانم و نمیخواهم زیادی جدی بگیرم..و بعد از هر چیزی میگویم خب که چی...تو در دنیای آدمهای بی اعتماد زندگی میکنی..آدمهای ظاهر بین و مَن مَن کننده.موفقیت را چه سود وقتی مجبوری بگویی مَن؟و بشوی کسی که دوست نداشتی.
البته تاگفته نماند که زیستن با عشق ارزش دارد.به اندازه ی تمام بی ارزش هایی که دنیا را در نظر آدم پوچ میکند.
من برای بودن خودم را حرف میزنم.
خودم را با وبلاگ نویسی حرف میزنم.
خودم را با لبخند به دیگران حرف میزنم.
خودم را با نقاشی حرف میزنم.
خودم را با آواز حرف میزنم.
و آنقدر حرف میزنم تا تمام شوم.
و آنقدر حرف میزنم تا خالی شوم.وقتی خالی شدم  ،بیشتر زندگی میکنم.و باز از زندگی پر وباز حرف برای گفتن دارم.
برای حرف زدن و حرف داشتن باید زندگی کنی.و برای زندگی کردن باید حرف بزنی.
اگر فقط حرف بزنی حرفهایت تمام و تکراری میشوند.
و اگر فقط زندگی کنی حرف هایت آنقدر روی هم تلنبار میشوند که فراموش میشوند و سنگین میشوند در وجودت و سرت از نگفته ها درد میگیرد و نمیتوانی زندگی کنی.

زندگی کن.
خواب دیدن چیز عجیبیست.دیشب که خوابم خیلی عمیق نبود من از من بیرون آمده بود و با من حرف میزد...نظر میداد...راجع به کوچیکترین و جزیی ترین اتفاقات و کارهای روزمره...میگف فلان کن...این درست ایست و این یکی غلط..به این موضوع فکر کن و ب این نکن...تمام طول شب ولم نمیکردم.کنارم بود و من تنها نبودم.تنهایی معنا نداشت....
و اینکه من عاقل شده بود...من احساس تردید نداشت.میدانست چکار میکند..